از آرزوي خيال تو روز دراز

شاعر : انوري

در بند شبم با دل پر درد و نيازاز آرزوي خيال تو روز دراز
مي‌گويم کي بود که روز آيد بازوز بي‌خوابي همه شب اي شمع طراز
وي بي‌سببي گرفته پاي از من بازاي دست تو در جفا چو زلف تو دراز
وامروز کشيده پاي در دامن نازدي دست زاستين برون کرده به عهد
با مه گله کردمي و با پروين رازآن شد که من از عشق تو شبهاي دراز
رفتم نه چنان که ديگرم بيني بازجستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز
روز و شبم از غمت سياهست و دراززان شب که به روز برده‌ام با تو به ناز
تا با تو شبي چنان به روز آرم بازبس روز چنين بي‌تو به سر خواهم برد
با صد شب هجر بيش گفتست به رازدل شادي روز وصلت اي شمع طراز
با روز وصال بي‌غمي گويد بازتا خود پس از اين زان همه شبهاي دراز
دوش آبله کرد پايت از راه درازگر در طلب صحبتم اي شمع طراز
چون آبله بردست همي باش به نازامشب بر من بياي تا بانگ نماز
وي ديده حديث گريه کردي آغازاي دل بخريدي دم آن شمع طراز
وي محنت ناگذشته آوردي بازاي عشق کهن ناشده نو کردي دست
کانجا صنمي چو مشتري بود امروزگرمابه به کام انوري بود امروز
ما ديو نديديم پري بود امروزگويند به گرمابه همين ديو بود
وز عشق تو با ناله‌ي زارست هنوزآن دل که تو ديده‌اي فکارست هنوز
وان آب دو ديده برقرارست هنوزوان آتش دل بر سر کارست هنوز
وانگه که بيايي به هزاران پرهيزنايي بر من به خانه‌اي شورانگيز
ناآمده بهتري تو چون دولت تيزچون بنشيني خوي بدت گويد خيز
چون سوخته گشتم آبرويم بمريزاي ماه ز سوداي تو در آتش تيز
من در تو گريختم تو از من مگريزچون چرخ ستيزه‌روي با من مستيز
گفتم که به باغ در شو اي دلبر خيزبازار قبول گل چو شد خوش خوش تيز
ما دست گلابگر گرفتيم و گريزگل گفت که آب قدمش خيره مريز
هر ساعت و بس کرده زمين‌بوس و سپاسپيروزشه اي خورده سپهر از تو هراس
از هفت فلک به يک زمان چارده طاسزيرا که کني به خنجر چون الماس
جوينده‌ي رخنه‌اي چو مور اندر طاسماييم درين گنبد ديرينه اساس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراسآگاه نه از منزل اميد و هراس
در سکنه‌ي جان غم تو مي‌بايد و بسدر منزل دل غم تو مي‌آيد و بس
گويي که ز شب غم تو مي‌زايد و بستا صبح جمال فتنه‌زاي تو دميد
ساعت ساعت منتظر جان مي‌باشاي دل تو برو به نزد جانان مي‌باش
جان مي‌کن و خون مي‌خور و خندان مي‌باشاي تن تو بيا نديم هجران مي‌باش
وي ملک‌ستان سکندر گيتي‌بخشاي ماه رکاب خسرو گردون رخش
برگرد و به بنده بخش ويرانه‌ي وخشدر ملک خداي ملک چون بلخ تو نيست
چون سر ز وفا نمي‌کشم گردن‌کشهر تير جفا که داري اندر ترکش
تو خوش بنشين و پاي در دامن کشمن دست ز آستين برون کردم و عشق
گويم چه کنم تن زنم اندر آتشروزي که کنم هجر ترا بر دل خوش
عشق تو گريبان دلم گيرد و کشچون راست که در پاي کشم دامن صبر
يک حوضک نقل و يک تنورک آتشماييم و دو شيشکک مي روشن و خوش
گر فرمايي جمال ده بي‌ترکشباقليککي و نانکي پنج از شش
با ملک چو آب و دولت چون آتشچون بندگي شهت نمي‌آيد خوش
اينجا علف گلخن دوزخ بمکشبرخيز و بسيج آن جهان کن خوش خوش
تا بوک برون شد تکبر ز سرشگفتم که گهي چند نپرسم خبرش
اکنون من و زاري و شفيعان درشخود هست کرشمه هر زمان بيشترش
تا روز مي طرب همي کردم نوشدوش از کف وصل آن بت عشوه فروش
تا کي شب ديگرم بود چون شب دوشامشب من و صد هزار فرياد و خروش
بر خيره به باد داده عيش خوش خويشاز خاک درت ساخته‌ام مفرش خويش
هان تا نبرم آب تو از آتش خويشبنماي به من تو آن رخ مهوش خويش
با صبر پناه کردم از مشکل خويشيک چند نهان از دل بي‌حاصل خويش
گردان گردان شدم به کام دل خويشکام دلم آن بود که سرگشته شوم
در باقي کن شکايت و قصه‌ي خويشداري ز جهان زياده از حصه‌ي خويش
بنشين و بخور طعام ذاغصه‌ي خويشتا کي ز پي شکم به درها گردي
زنهار ميفکن تو بر آن سايه‌ي خويشگل روز دو عرض مي‌دهد مايه‌ي خويش
در پاي تو ريزد همه پيرايه‌ي خويشاو خود چو ببيند پس از آن پايه‌ي خويش
وز دل خجل از دوام دلتنگي خويشبا خاک برابرم ز بي‌سنگي خويش
تا باز هم ز ننگ بي‌ننگي خويشيارب بدهم شرم ز بي‌شرمي خويش
از گرد زمانه دامني دارم پاکتا دست طمع بشستم از عالم خاک
چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باکاميد بقا يکي شد و بيم هلاک
خون شد دلم و نيافتم غور فلکزين رنگ برآوردن بر فور فلک
تا رخت برون نبردي از دور فلکدر جمله گزير نيست از جور فلک
يک شقه ز نوبتي جاه تو فلکاي جاه تو چون سماک و عالم چو سمک
يک چند ترا غاشيه بر دوش ملکيک چند ترا رکاب بر دست ملوک
چون بي‌تو دل شکسته را ديدم تنگدر منزل آبگينه هنگام درنگ
چونانک در آبگينه اندازي سنگگفتم که چگونه‌اي دلا گفت مپرس
در گوش تو برده خوشترين لفظ سوئالاي چشم زمانه کرده روشن به جمال
عمري بادت چو سايه‌ها بعد زوالرايي داري چو آفتاب اول روز
داني که جهان چه آيدم پيش خيالزين عمر به تعجيل دوان سوي زوال
طشتي آيد ز خون دل مالامالدشتي آيد ز درد دل ميلاميل
در وصل همي بسوزم از بيم زوالدر هجر همي بسوزم از شرم خيال
در هجر نسوزد و بسوزد ز وصالپروانه‌ي شمع را همين باشد حال
خصمت که ز عز تست دست خوش ذلاي مسند تو قاعده‌ي دولت گل
چون آب خروشان و لگدکوب چو پلبي‌قدر چو خار باد و کم عمر چو گل
باد از تو دو قوم را دو معني حاصلاي گوهر تو خلاصه‌ي عالم گل
چون لوله بدانديش ترا سوخته‌دلچون آب نکوخواه ترا حکم روان
زين رو مکش انتظار همراه اي دلمنزل دوردست و روز بي‌گاه اي دل
زين راه دراز و روز کوتاه اي دلبشتاب که منقطع فراوان هستند
بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجلآخر شب دوش بي‌تو اي شمع چگل
در بند تو بنشسته و برخاسته دلتو فارغ و من به وعده تا روز سپيد
هم دست اجل قوي‌تر آمد به جدلآميختم از بهر تو صد رنگ و حيل
پيش از اجلش کشيدمي پيش اجلگر جان مرا قبول کردي به مثل
سررشته‌ي آرزو به دندان بگسلاي دل طمع از وصال جانان بگسل
از بهر خدا علايق جان بگسلزان پيش که بگسلند جان از تن تو
ابر آمد و پر کرد ز در دامن گلصف زد حشم بهار پيرامن گل
گر تو به چمن درآيي اي خرمن گلبا اين همه جان نماند اندر تن گل
شلوار تو بينما چو پيراهن گلپيراهن گل دريده شد بر تن گل
جايي که بود کون تو کون زن گلاي خرمن کون تو به از خرمن گل
جامه چه دري رنگ چه آري اي گلتاب رخ يار من نداري اي گل
از بار خجل فرو نياري اي گلسودت نکند تا که به خواري اي گل
زهره‌ت غر و مشتريت مغرور به نامچرخا زحلت نحس‌ترست يا بهرام
خورشيد تو قحبه است و ماهت نه تمامتيرت ز منافقي نه پخته‌ست و نه خام
کبک از نظرت گرفته با باز آراماي زير هماي همتت چرخ مدام
سيمرغ نظير خسرو طوطي ناماقبال تو شاهين و کبوتر ايام
هرچند به نزديک تو بودم آرامرفتم چو نبود بيش از اين جاي مقام
رفتن نه به اختيار و بودن نه به کامکس را به جهان مباد اي سيم‌اندام
ده ماه تمام را طلوعست مداماز مشرق دست گوهر آل نظام
بفکند مه نوي ز هر ماه تماماينک بنگر که آن خداوند کرام
از خون جگر مرحله تر داشته‌امهر مرحله‌اي که رخت برداشته‌ام
گر بي‌تو ز خويشتن خبر داشته‌اماز تو خبر وصل مبادم هرگز
راهيش به جامعست و راهيش به جامدل فرق نمي‌کند همي دانه ز دام
در مصطبه پخته به که در صومعه خامبا اين همه ما و مي و معشوقه به کام
نشگفت اگر بود بر آتش خوابمبا ياد تو اي ريخته عشقت آبم
تا به ز غمت کدام شادي يابمروي از غم چون تويي چرا برتابم
روزي نه که در جهان دو همدم يابمبختي نه کزو نصيب جز غم يابم
هرچند که بيش جويمش کم يابمشادي مگر از جهان برونست از آنک
زان روي سزاي گوشمال تو شدممن غره به گفتار محال تو شدم
هم باز به عشوه در جوال تو شدموين طرفه که آزمود صد بار ترا
نه همنفسي نه غمگساري دارمنه در غم عشق يار ياري دارم
يارب چه شکسته بسته کاري دارمبس خسته نهان و آشکاري دارم
در عشق ز هيچ روي باور دارمآخر ز تو چون روي به خون تر دارم
من پرده ز روي راز دل بردارمبردار ز روي پرده ورنه پس از اين
وز دست تو پاي صبر در گل دارمدر کوي غمت هزار منزل دارم
دل نيست پديد و صد غم دل دارمدر راه تو کار سخت مشکل دارم
کوي تو گذارم چو قدم بردارمنام تو نويسم ار قلم بردارم
در عمر خود ار ديده ز هم بردارمجز روي ترا نبينم اي جان جهان
ورنه غم و محنت تو چندان دارمراز تو ز بيم خصم پنهان دارم
آري ز دلت ندارم از جان دارمگويي که ز دل نداريم دوست همي
وي جان ز فراق تو اماني دارماي دل ز وصال تو نشاني دارم
واکنون به هزار حيله جاني دارمبيچاره تنم همه جهان داشت به تو
يک مهر و هزار مهرباني دارممن با تو که عشق جاوداني دارم
من بي‌تو بگو چه زندگاني دارمبا من صنما چو زندگاني نکني
وز حادثه پوستين به گازر دارماز غم صدف دو ديده پر در دارم
وز دست شکسته آستين پر دارمدردا که تهي دامنم از زر درست
تا دست فراق کرد زير و زبرمدي کرد وداع بر جناح سفرم
آهسته ترک تاز که من بر اثرماو مي‌شد و جان نعره همي زد ز پي‌اش
مي‌گويم شکر و باز پس مي‌نگرمروزي که به حيلت به شب تيره برم
تا روز گذشته را غنيمت شمرمبنگر که ز عمر در چه خون جگرم
گيرم که ز بيم پي به زلفت نبرمزلف تو دلم برد و به جان در خطرم
چندان که ز دور در دل خود نگرمباري دمي از زير کله بيرون کن
وز کوي تو ببريد خرد رهگذرمسوداي تو بيرون شده يکسر ز سرم
تا با سر کار برد بار دگرمدست طلب تو باز در کوفت درم
ارزان بفروختم گران باز خرمبفروختمت سزد به جان باز خرم
تا بو که ز دشمنان ترا باز خرمباري خواهم ز دوستان اي دلبر
باري به سر کوي تو بر مي‌گذرمچون روي ندارم که به رويت نگرم
گردي که زکوي تو به دامن سپرمدر ديده کشم ز آرزوي رخ تو
غمهاي ترا به جان خريدارترمدر کار تو هر روز گرفتارترم
هرچند که بيش بينمت زارترمهر روز به چشم من نکو روي‌تري
هم بادم سرد ساز و با گريه‌ي گرماي دل ز فلک چرا نيوشي آزرم
آن را که هزار ديده باشد بي‌شرمدلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم
دانم که ندانم نه حدوث و نه قدمآنم که ندانم نه وجود و نه عدم
مستي و طرب فزون و هشياري کممي‌دانم و مطرب و حريفي همدم
در تحت تصرف تو بيش و کم علماي خورده به واجبي چو مردان غم علم
هم عالم عالمي هم عالم علمدر عمر دمي نازده الا دم علم
پر گشت و نگون گشت پيمانه‌ي غمدردا که فرو شد لب شادي را غم
واين ماند ز عالم که دريغا عالمدشواري بيش گشت و آساني کم
اين بس باشد که مدح‌گويت باشممن بنده که کمتر سگ کويت باشم
واجب باشد که پيش رويت باشماقبال نيم که سال و ماه و شب و روز
يابم تن خويش گر ميانت انديشمبينم دل خويش گر دهانت انديشم
الا که ز خاک آستانت انديشميادم نايد ز سر به جان و سر تو
آسيمه‌سر و پاي به گل باد دلمخوار و خجلم خوار و خجل باد دلم
چونان که منم، اسير دل باد دلمدر دست غمم اسيري از دست دلست
بر دامن غم فشانده‌ي گرد دلمبر چرخ رسيد از تو دم سرد دلم
دردا دل فارغ تو از درد دلمخون دلم از ديده بپالود دلم
چون زلف تو برهم زده گشت اياممپر شد ز شراب عشق جانا جامم
کز جمله‌ي بندگان نويسي ناممدر عشق تو اين بود مراد و کامم
گر پيش برون روم ور از پس مانمدر خدمت تست عقل و هوش و جانم
واجب باشد که در رکابت رانماقبال نيم که سال وماه و شب و روز
از ديده سرشکهاي خونين رانماي دل چو به غمهاي جهان درمانم
کاندر سر دل شود به آخر جانمخود را چه دهم عشوه يقين مي‌دانم
الا به قدج درازدستي نکنممي‌نوش کنم وليک مستي نکنم
تا همچو تو خويشتن پرستي نکنمدانم غرضم ز مي‌پرستي چه بود
سرگشته‌ي گردش جهانم چه کنمبازيچه‌ي دور آسمانم چه کنم
آيا چه کنم تا که بدانم چه کنماز هرچه همي کنم پشيمان گردم
چون عفو کنم هيچ مدارا نکنمچون حرب کنم هيج محابا نکنم
گر قدرت و رحمت آشکارا نکنممن سايه‌ي يزدانم و نيکو نبود
تا روز هزار گونه فرياد کنمشبها چو ز روز وصل او ياد کنم
تا باز به روز وصل دل شاد کنمترسم که شب اجل امانم ندهد
با درد تو آموخته‌تر زين که منمکس نيست غم اندوخته‌تر زين که منم
خامي چه کني سوخته‌تر زين که منمگفتي که نه‌اي به عشق درپخته هنوز
بر خاک در تو هم به دل نگزينمبر آتش هجر عمري ار بنشينم
در آب همه خيال رويت بينماز باد همه نسيم زلفت بويم
يا آن رخ همچو آفتابت بينمآن ديده ندارم که به خوابت بينم
مي‌ريزم اشک تا در آبت بينماز شرم رخ تو در تو نتوان نگريست
وي ذات تو معني و عبارت عالماي گوهر تو اصل طفيل آدم
وز خلقت آدمي نياورد شکمتا حکم کفت نکرد روزي‌ده خلق
چيزي که گران خريدم ارزان ندهممن دل به کسي جز از تو آسان ندهم
وان دل که ترا خواست به صد جان ندهمصد جان بدهم در آرزوي دل خويش
وز پاي به پاي آمدني مي‌آيمچون پاي همي تحفه برد هر جايم
آري چو گزيز نيست باري پايمدستم شکند فلک من اين را شايم
تا از دل و دلدار برانداختيماي عشق در آفاق بسي تاختيم
بشناس و همان گير که نشناختيمآخر حق صحبتي که با تست مرا
با همنفسي شبي به روز آورديمدي يک دو قدح شراب صافي خورديم
در گردن درد و رنج و هجران کرديمامروز چنان شد که به ناچار دو دست
الا که ازو در دگري مي‌نگريمسبحان‌الله غمي به پايان نبريم
اکنون همه روز و شب نفس مي‌شمريمآن شد که ستاره مي‌شمرديم به روز
چون از همه باغ آرزوي تو بريمبا گل گفتم چون به چمن برگذريم
از روي بقا برابر يکدگريمگل گفت مرا چو نيک درمي‌نگريم
قهر همه دشمنان به يک عزم کنيمانديشه‌ي انتقام چون جزم کنيم
گردن به سم اسب چو خوارزم کنيمبا چرخ چو با آتسز اگر رزم کنيم
تا چند از اين ملک چو گوزي بدونيماي سايه‌ي آنک ملک او هست قديم
ملکست نه بازيچه، والملک عقيميک رويه کن اين کار که سهلست و سليم
آن شاه مبارک قدم آن ذات کريمشکر ايزد را که خسرو هفت اقليم
وز آب خطر به ساحل آمد چو کليماز آتش فتنه بر کران شد چو خليل
وز آتش فتنه شاد چون ابراهيمدر موج خطر مرفهي همچو کليم
معصومان را از آتش و آب چه بيماي مفخر آنکه ماه کردي به دو نيم
ايمن منشين ز روزگار گذراناي دل مگذار عمر چون بي‌خبران
ايام که کرد و مي‌کند با دگرانتو طاق نه‌اي با تو همان خواهد کرد
عمري به هزار درد و محنت گذرانشخصي دارم زنده به جان دگران
دور از لب و دندان شما بي‌خبرانجان بر لب و دل بر اثر او نگران
هر جان و دلي که داشت در شهر نشانزلفت به رسنهاش برآورد کشان
ورز دو سه در زير کلاهش بنشانزان پيش که دستار نگه نتوان داشت
يکباره ورق بشستم از تاب جهانچون روي حيل نبود پاياب جهان
خاکش بر سر که خوش خورد آب جهانگفتم چو مقيم نيست اسباب جهان
عيشي که به عمرها توان گفت از آنباغيست چو نوبهار از رنگ خزان
من در غم تو نشسته انگشت‌گزانياران همه انگشت زنان گرد رزان
من يار غم تو و تو يار دگراناي ساخته گشته از تو کار دگران
از بهر تو و تو در کنار دگرانمن کرده کنار پر ز خون ديده
راه تو اميدوار يارم رفتنآيا گهر وصل تو يارم سفتن
اي گلبن نو شکفته يارم گفتنمي‌روشن و حجره خالي و موسم گل
نتوان به خروش و زور بخت آوردناي دل چو نمي‌نهد سپهرت گردن
ديگر چه کنم دلا چه دانم کردنبر من چه بود جز که به کف خون خوردن
که مي‌خور و که مي‌کن و لوتي مي‌زنزرق است جهان تو زرق کن از هر فن
تا روزي چند جمله را سر کن زنخوش خور تو جهان و ياد مي‌آر از من
در حال من ار نظر توان کرد بکنزين جور اگر گذر توان کرد بکن
يکبار دگر اگر توان کرد بکنبا بنده ز روي مردمي آشتي‌اي
وين خيره‌کشي گرچه ترا خوست مکنهرچ از چو تويي نزيبد اي دوست مکن
جانا نه ز بهر جان نه نيکوست مکنگفتي ببرم جان تو و باکي نيست
فرجام نگر حديث آغاز مکناي دل ز سر نهاد پرواز مکن
خود را و مرا در سر اين راز مکنخاک از سر اين راز نهان باز مکن
چشمم ز سرشک هيچ دم خشک مکنجانا لبم از شراب غم خشک مکن
زنهار نمد زين ستم خشک مکندر عشق گران رکاب صبري داري
چون کار نديدگان مشو بي‌سر و بناي دل چو غم نوت دهد چرخ کهن
يا تن زن و عاقلانه صبري مي‌کنيا عشوه‌ي کودکانه مي‌خر به سخن
وز دوستي تو با جهاني دشمنهستم ز تو دلشکسته‌اي عهد شکن
بتوان کردن دست من و دامن منگيرم نبود دست من و دامن تو
وز جور تو دل‌شکسته‌اي هست چو مندر دام غم تو بسته‌اي هست چو من
در عهد وفا نشسته‌اي هست چو منبرخاستگان عشق تو بسيارند
تا مي‌نهم از غم تو خرمن خرمنمي‌سوز تو خرمن شکيبايي من
من دانم و اشک لعل دامن دامندامن به حديث درد من باز مزن
مرغي دو و نان چند و زيشان دو سه تنماييم و صراحي و شراب روشن
برخيز و بيا چنانک دي نزد تو منوز ميوه و ريحان قدري سيب و سمن
وين ديده به ديدار تو بازست اکنونچشمم ز همه جهان فرازست اکنون
ما را به جمال تو نيازست اکنونگفتار همه جهان مجازست اکنون
چون خرس کريه شخص و چون خوک نگوناي گنده دهان چو شير و چون گرگ حرون
چون گربه دهن دريده و چون سگ دونچون بوزنه سخره و چو کفتار زبون
دارند نهان ذخيره درهاي ثمينشاها ز خزانه‌ي تو ريحان و سمين
کو سر که همان از در تيغست و همينکو زر که همين بر سر گنج است و همان
در خود نگر و جمله جهان نيک ببينبوطالب نعمت اي همه دولت و دين
وز رفعت و حلم آسماني و زمينکز همت و جود آفتابي و سحاب
دارند خزانها نهان در ثمينشاهان ممالک تو مودود و معين
باهر که همان از در تيغست و همينگوهر که همين بر سر گنجست و همين